رزومه هنری آمنه نقدی پور

آمنه نقدی پور ویکی پدیا

رزومه هنری آمنه نقدی پور

آمنه نقدی پور ویکی پدیا

سلام خوش آمدید

حال خوش یا خراب، یعنی شـعر
مرهـم و اضطـراب، یعنـی شـعر

 

از شـهیدان کـه می‌شـود حرفـی

مـادر در عـذاب، یعنـی شـعر

 

آنکه مصداق خنجر است به خصم

قاطـع و پـر جـواب، یعنـی شـعر

آنکـه شـیطانِ اَکبَر و تکفیـر
را کُنَـد بی‌ نقـاب، یعنـی شـعر

 

آنکـه ترفنـد و حُقّه‌هـا را کـرد
همچو نقشـی بر آب، یعنی شـعر

 

آنکـه حیثیّت اَبَر قـدرت
را کُنـَد چـون حبـاب، یعنی شـعر

 

در دفـاعِ مقـدّس و جبهـه
پرچـم انقلاب، یعنـی شـعر

 

مرهـم ِ درد سـینه‌ی زینـب
بـا صـدای ربـاب، یعنـی شـعر

 

میـن و بمـب و گلولـه و بـاروت
خشم و خون و خشاب، یعنی شعر

 

مشـتِ پُـر بـر دهـان اسـتکبار
انتقـام و خطـاب یعنـی شـعر

 

در تَنِ لاله هـای جـان بـر کـف
جوشـش و التهـاب، یعنـی شـعر

 

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب قاسمانه


مطالب مرتبط: شعر یعنی, حاج قاسم سلیمانی, شعر دفاع مقدس, شاعر دفاع مقدس
  • آمنه نقدی پور
دانلود کتاب‌های آمنه نقدی پور از کتاب سبز
 
دانلود کتاب۴۳۹۹۹۷۴ بازدید
 
 
دانلود کتاب۴۰۰۰۳۷ بازدید


برچسب‌ها: دانلود کتاب بید و مجنوندانلود کتاب آرزوهای بی هدفشاعران اصفهاندانلود کتاب خفته ای بر مزار عشقآمنه نقدی پور, دانلود کتاب های آمنه نقدپور از سایت کتاب سبز ،دانلود کتاب های آمنه نقدپور ،آمنه نقدی پور ،دانلود کتاب ،دانلود pdf کتاب ،نقدی پور آمنه,کتاب قاسمانه, کتاب بید و مجنون, کتاب معراج خون, کتاب قاسمانه, معراج خون

  • آمنه نقدی پور

رزومه هنری آمنه نقدی پور

ویکی پدیا آمنه نقدی پور

آمنه نقدی پورشاعر و نویسنده
نخبه و فعال فرهنگی
ساکن اصفهان
متولد ۱۲مرداد ۱۳۶۷
دانش آموخته در مقطع کارشناسی ارشد زبان
سراینده کتاب های:

"
قاسمانه "
"
معراج خون"
"
بید و مجنون "
"
یک جفت پای دار"
"
آرزوهای بی هدف"
"خفته ای بر مزار عشق"
"سایه ای به نام عشق"
و چند اثر دیگر

 

 

قیصر امین‌پور در ۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ در شهرستان گتوند در استان خوزستان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در گتوند و متوسطه را در دزفول سپری کرد و در سال ۵۷ در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی پس از مدتی از این رشته انصراف داد.
قیصر امین‌پور، در سال ۱۳۶۳ بار دیگر اما در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال ۷۶ از پایان‌نامه دکترای خود با راهنمایی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با عنوان «سنت و نوآوری در شعر معاصر» دفاع کرد. این پایان‌نامه در سال ۸۳ و از سوی انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.
او در سال ۱۳۵۸، از جمله شاعرانی بود که در شکل‌گیری و استمرار فعالیت‌های واحد شعر حوزه هنری تا سال ۶۶ تأثیر گزار بود. وی طی این دوران مسئولیت صفحه شعر ِ هفته‌نامه سروش را بر عهده داشت و اولین مجموعه شعر خود را در سال ۶۳ منتشر کرد. اولین مجموعه او «در کوچه آفتاب» دفتری از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن «تنفس صبح» تعدادی از غزلها و شعرهای سپید او را در بر می‌گرفت. امین پور هیچگاه اشعار فاقد وزن نسرود و در عین حال این نوع شعر را نیز هرگز رد نکرد.
دکتر قیصر امین‌پور، تدریس در دانشگاه را در سال ۱۳۶۷ و در دانشگاه الزهرا آغاز کرد و سپس در سال ۶۹ در دانشگاه تهران مشغول تدریس شد. وی همچنین در سال ۶۸ موفق به کسب جایزه نیما یوشیج، موسوم به مرغ آمین بلورین شد. دکتر امین‌پور در سال ۸۲ به‌عنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزیده شد.

از وی در زمینه‌هایی چون شعر کودک و نثر ادبی، آثاری منتشر شده‌است که به آنها اشاره می‌کنیم:
• طوفان در پرانتز (نثر ادبی، ۱۳۶۵)،
• منظومه ظهر روز دهم (شعر نوجوان، ۱۳۶۵)،
• مثل چشمه، مثل رود (شعر نوجوان، ۱۳۶۸)،
• بی‌بال پریدن (نثر ادبی، ۱۳۷۰)
• به قول پرستو (شعر نوجوان، ۱۳۷۵).
• مجموعه شعر آینه‌های ناگهان (۱۳۷۲)،
• گزینه اشعار (۱۳۷۸، مروارید)
• مجموعه شعر گل‌ها همـه آفتابگردان‌اند (۱۳۸۰، مروارید)،
• دستور زبان عشق (۱۳۸۶، مروارید) اشاره کرد.
«دستور زبان عشق» آخرین دفتر شعر قیصر امین پور بود که تابستان ۱۳۸۶ در تهران منتشر شد و بر اساس گزارش‌ها، در کمتر از یک ماه به چاپ دوم رسید.
وی پس از تصادفی در سال ۱۳۷۸ همواره از بیماری‌های مختلف رنج می‌برد و حتی دست کم دو عمل جراحی قلب و پیوند کلیه را پشت سر گذاشته بود و در نهایت حدود ساعت ۳ بامداد سه‌شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶ در بیمارستان دی درگذشت. پیکر این شاعر در زادگاهش گتوند و در کنار مزار شهدای گمنام این شهرستان به خاک سپرده شد.
پس از مرگ وی میدان شهرداری منطقه ۲ واقع در سعادت آباد به نام قیصر امین پور نامگذاری شد.
حسرت همیشگی:
حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود

طرحی برای صلح (۳)

شهیدی که برخاک می خفت
سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ

  • آمنه نقدی پور

بر چهره ی دلربای مادر، صلوات

بر حرمت گریه های مادر، صلوات

سلطان وفاست مادرت، می دانی؟

بر وفای بی ریای مادر، صلوات

 

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

پرسید: خدای عشق؟ گفتم: مادر
پرسید: صفای عشق؟ گفتم: مادر
مادر و خدا تفاوتش دانی چیست؟
مادر چو خداست و خدا مادر نیست

 

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

چون کوه تمام عمر پشتم بودی
زور بازو و قدرت مشتم بودی
قهرمان زندگی من مادر بود
با قد خمیده بهترین یاور بود

 

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

تو نور نبودی و درخشان کردی
تو شعله نبودی و فروزان کردی
از بهشت آمدی زمین گرم شود
به عشق پر از مهر تو سرگرم شود

 

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

با هر تب کودکت، پریشان شده ای
هربار زمین خورد، گریان شده ای
هر موی سفیدت، از غم فرزند است
با قلب شکسته، بر لبت لبخند است

 

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

از چهره و پیشانی مادر خواندم
نامی که میان چین ها پنهان است
در خط و خطوط چهره اش نام خداست
بوسیدن روی مادر از ایمان است

 

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

بر خطوط پیشانی مادر خواندم
حرفی که برای قلب ها درمان است
در چهره ی مادران نوشته است خدا
بوسیدن روی ماهش از ایمان است

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

چشمان مرا اسیر عشقت کردی
بعد از تو همان عشق پریشانم کرد
چشمان مرا به بوسه عادت دادی
اشک آمد و بعد بوسه بارانم کرد

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

شعر در مورد مادر, روز زن, میلاد حضرت فاطمه زهرا, روز مادر مبارک, تبریک روز زن, مادر, مادرانه, هدیه روز مادر, شعر در مورد مادر, روز زن, میلاد حضرت فاطمه زهرا, روز مادر مبارک

  • آمنه نقدی پور

پیر بابا و مردم بی رگ و ریش

پیربابا و مردم بی رگ و ریش


پیربابا پیرمردی فاضل و نیکوکار بود،او در دهی دور افتاده که به ده ریشمال معروف بود زندگی می کرد، مردم این ده هیچ کدامشان ریش نداشتند به جز پیربابا و شیرزاد و اندکی دیگر و به همین خاطر به دهشان، ده ریشمال می گفتند.روزی پیربابا و شیرزاد برای تحویل نذورات به ده دشتِ کبکاب رفته بودند، در نبود ِپیربابا دزد به خانه اش زد و تمام مردم ده ریشمال شاهد آن صحنه بودند، ولی کناری ایستادند و هیچ اقدامی نکردند پیربابا وقتی از سفر برگشت در کمال ناباوری دید خانه اش را دزد زده فریاد برداشت و بر بلندای تپه ی خرامش رفت و تمام مردم ده را صدا کرد، گفت: شما کجا بودید که دزد آمد و دار و ندارم را به یغما برد؟ مردم ده با چشمان پف کرده و با لحنی بی تفاوت گفتند: پیربابا به ما چه؟ ما که سگ نگهبان نیستیم این مشکل توست ما که اجیر و عبیر تو نیستیم برو پی کارت که مزاحممان شدی!پیر بابا وقتی حقارت و تنگ چشمی آن مردمان بی رگ و ریشه را دید آهی از کُنه دل کشید و رفت، که آنجا را برای همیشه ترک کند، با دلی شکسته، در طول مسیر به سنگدلی و شقاوت آن مردم بی رگ و ریش فکر می کرد، در همین حین شخصی رهگذر به او نزدیک شد و گفت: آهای پیرمرد اهل کجایی؟ گفت اهل ده ریشمال، آن مرد گفت: در ده پِلمال سدی شکسته شده و تا ساعتی دیگر دهتان به زیر آب فرو می رود، تنها کسی که می تواند ناجی مردم ریشمال شود تویی، برو و به مردم دهت خبر بده؛ پیربابا به سمت ده برگشت و خودش را با شتاب به آنجا رساند، تمام مردم ده را جمع کرد، ولی با آنها که چشم در چشم شد در آن لحظه به یاد بی رحمی و سنگدلی مردمش افتاد، و گفت برای بار آخر آنها را محک بزنم، از آنها پرسید کدامتان از وضع کنونی من ناراحتید؟ در این بین تنها شیرزاد و تعداد اندکی از مردم ابراز تاسف کردند، پیربابا به آنها که با او همدردی کردند گفت: درود بر شما که جوانمرد و باغیرتید همراه من بیایید که اثاث و دارایی ام را یافتم، شما باید برای حمل آن همراه من بیایید، و برای بار آخر به مردم ریشمال رو کرد و گفت: هرکدام از شما مایل است برای کمک به من و جبران همراه من بیاید، هنوز هم برای مرمت آنچه پیش آمد دیر نیست، در حقیقت هرکس مرا همراهی کند به خود لطف کرده ولی آنها لجاجت و دهن کجی کردند و برایش آرزوی مرگ کردند، و تنها شیرزاد و تعداد اندکی با پیربابا همراه شدند و در حقیقت از مهلکه گریختند پیر بابا آن مردم حسود و پست فطرت را به دل خودشان واگذار کرد، مردم سنگدل و تنگ نظر و شقی در ده ماندند و همگی در سیلی عظیم و هولناک غرق شدند و پیربابا و همراهانش بر بلندای کوه کتل کلان شاهد این صحنه بودند.

نتیجه اخلاقی:وقتی جلوی چشمت حقی ناحق می شه و سکوت می کنی، همون حقی که ناحق شده با دست ِخدا یقه تو می گیره

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه آمنه نقدی پور


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه, رمان, قصه, داستانک, داستان,آمنه نقدی پور, داستان, داستان کوتاه, قصه, رمان

  • آمنه نقدی پور

شعر روز پدر(یک جفت پای دار)

 

آمد به جهان، نگین انگشتر شد
حال عالم و آدم از او خوشتر شد
شد نگین انگشتری پیغمبر
میلاد علی فرشته، چاوش تر شد

+++

 

ای پدر، ای بهترین آرام بخش، روح و جان
می دهد لبخند زیبایت به هر دردی، امان
سایه ات باشد پناه و دست هایت جان پناه
تا قیامت، استوار و سبز و جاویدان بمان

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

 


برچسب‌ها: روز پدر, ولادت حضرت علی, روز پدر مبارک, آمنه نقدی پور

  • آمنه نقدی پور

داستان کوتاه سامانتا دختر حسود



دختر حسود

سامانتا دختری مرفه و نازپرورده بود، که از بچگی هرچه می خواست پدر و مادرش در اختیارش میذاشتند، به همین خاطر، بسیار پر توقع و پر ادعا بود و با وجود زندگی راحتی که داشت آدمی بسیار پر خشم و حسود بود و در عین اینکه چیزی کم نداشت، همیشه حسرت داشته های دیگران در دلش بود.
او دوستی به اسم شانل داشت، شانل دختری جذاب، زیبا، با استعداد، موفق و شاد بود و همیشه لبخندی بسیار زیبا بر لب داشت، که لبخندش ناخودآگاه خشم سامانتا را بر می انگیخت.
سامانتا همیشه به شانل حسادت می کرد
چون شانل شاگرد اول بود و سامانتا شاگرد دوم
شانل قد بلند و سفید بود و سامانتا سبزه رو
شانل چشمان روشن داشت و سامانتا چشمان تیره
سامانتا با اینکه دختری زیبا و برازنده بود به زیبایی شانل بی نهایت حسادت می کرد و چون ذاتا حسود بود به اکثر آدمهایی که می دید حسادت می کرد
یک روز سامانتا و شانل توی حیاط دانشگاه قدم می زدند،
از دور دیانا و میشل را دیدند، دیانا از دوستان صمیمی سامانتا و شانل بود و تازه با میشل نامزد شده بود،وقتی به هم نزدیک شدند، سامانتا نگاهی از روی خشم و غضب به اون دو نفر انداخت و از هم رد شدند،شانل متوجه تغییر حالت سامانتا شد و با نگاهی تیزبینانه به او گفت: اتفاقی افتاده؟
سامانتا آهی از سر حسرت کشید و گفت: خوش به حال دیانا،اون خیلی خوشبخته
شانل با تعجب به سامانتا نگاه کرد و گفت:
سامانتا این چه حرفیه؟ حال خوب و بد آدما را از روی ظاهرشون نبین، تو نباید از جمله ی "خوش به حال این و اون" استفاده کنی، اول اینکه معنی حسادت می ده و بعد اینکه اگه اون فرد بدبخت باشه، دقیقا شرایط اون آدم برات پیش میاد، شاید در عمق زندگی دیانا دردی باشه که با آه حسرتی که الان به اون کشیدی دقیقا به سرنوشتش دچار بشی
سامانتا به حرفای شانل فکر نکرد و گفت: من نمی فهمم تو چی می گی!
شانل گفت: آخرش یه روزی می فهمی الان چی بهت گفتم
فردای اون روز رو به روی دانشگاه پسری بسیار زیبا، قد بلند، چهارشانه که حتی از دور هم زیبایی و قد و بالایش خیره کننده بود، به شانل رز قرمزی داد، توی گوشش چیزی گفت و با محبت لبخندی به هم زدند و بعد سوار خودروی سانتافه اش شد و رفت...
سامانتا از دور این صحنه را دید و شروع کرد به گریه زاری و یک لحظه دنیا روی سرش آوار شد، از ته دل گفت:خوش به حال شانل، اون همه چیز داره، زیبایی، هوش، استعداد، الانم که دیدم یه عاشق سینه چاک داره، اونم چه عاشقی! در همین فکر و خیال ها بود که شانل به او نزدیک شد.
شانل با لبخندی عمیق به سامانتا نزدیک شد،از سامانتا پرسید:چرا عصبانی هستی؟
سامانتا:امروز با دیانا دعوا کردم
شانل:باور نمی کنم، تو که ۱۰ دقیقه پیش حالت خوب بود!چرا یکدفعه اینطوری شدی؟
سامانتا:نه چیزی نیست، اصلا تو توهم زدی، من اصلا ناراحت نیستم! تو اینطوری فکر می کنی، تو یه آدم متوهمی، حال من اصلا به تو ربطی نداره
شانل از تغییر حالت سامانتا خیلی تعجب کرد،از اون روز به بعد سامانتا رفتارهای عجیب و پرخاشگرانه از خودش بروز داد، با صدای بلند حرف می زد و با صدای بلند می خندید و نگاهش پر از خشم و عقده شد.رفتارش با شانل تغییر کرد، باهاش با کنایه و تحقیر صحبت می کرد و حتی با دیدن عکس شانل بهش فحش می داد و بهش حسودی می کرد و حس رقابت با شانل تمام وجودش را تسخیر کرد.اون تمام عکسایی که از شانل داشت را گذاشت جلوش و سعی کرد مثل شانل نگاه کنه، مثل شانل بخنده، مثل شانل حرف بزنه، مثل شانل راه بره، مثل شانل لباس بپوشه، تمام فکر و خیالش شد شانل،جلوی آینه که می رفت مثل جادوگر داستان سفیدبرفی خطاب به آینه می گفت:آینه من خوشگل ترم یا شانل؟ و بعد با کلی عقده جواب خودشو می داد و می گفت: معلوم من خوشگل ترم، اصلا مگه شانل کیه؟!
سامانتا هر روز به مادرش می گفت:خوش به حال شانل کاش من جای اون بودم و ورد زبانش شده بود خوش به حال شانل...خوش به حال شانل...
و این وسط روزگار هم بی کار ننشست...
از اونجایی که، کائنات هرچیزی که آدم از ته دل حسرتش را بخوره، توی کاسه آدم می ذاره و به آدم حسود وفا نمی کنه، یه روز صبح، وقتی سامانتا از خواب بلند شد، دچار دل درد و دل پیچه شدید شد و فریادی بلند کشید و از درد به خود می پیچید، پدر و مادرش وقتی حال خرابش را دیدند، خیلی سریع با اورژانس تماس گرفتند و راهی بیمارستان شدند و معلوم شد که هر دو کلیه اش به دیالیز احتیاج داره، بعد از دیالیز پرستاری که از سامانتا مراقبت می کرد ازش پرسید: موهات خیلی کم پشته! دلیل ریزش موهات چیه؟ نظافتچی امروز صبح به من گفت بیمار تخت ۴ ریزش موی غیرطبیعی داره
سامانتا گفت: یک ماهه قفسه سینه ام تیر می کشه و سینه ام می سوزه و درد شدیدی احساس می کنم، موهام به شدت می ریزه، اوایل فکر کردم، به خاطر استرس و گریه زیاد و بغض طولانیه ولی الان مطمئنم دلیل دیگه ای داره؛ پرستار از پزشک متخصص خواست برای سامانتا آزمایش خون بنویسه، و مشخص شد سرطان داره، مادر سامانتا وقتی فهمید از هوش رفت و دیگه به هوش نیومد، چون عاشق دخترش بود و پدرش به جنون مبتلا شد.
تمام این اتفاقات در کمتر از یک ماه افتاد، بعد از اینکه سامانتا از ته دل آرزو کرد، مثل شانل باشه و با تمام وجود حالی مثل حال شانل از خدا خواست.
سامانتا وقتی از بیمارستان مرخص شد و بعد از تمام اون اتفاقات تلخ، با شانل تماس گرفت و از تمام اتفاقات تلخ زندگیش گفت.شانل یک روز عصر به عیادت سامانتا رفت و اولین جمله ای که به سامانتا گفت این بود:
چقدر یکدفعه سرنوشت تو شبیه سرنوشت من شد...
سامانتا خیلی تعجب کرد، گفت سرنوشت من شبیه سرنوشت تو شد! منظورت چیه؟ تو که خیلی خوشبختی!
شانل با بغض از زندگی اش گفت:
دو سال پیش همه چیز داشتم، پدر، مادر، همسر، یک خانواده کامل، سرمایه، فرزند، شغل، سلامتی و تمام چیزایی که هر دختری حسرتش را داره ولی فقط یکبار توی زندگیم خوشبختیمو توی سر آدمی که همه چیزم، از صدقه سر اون بود کوبیدم، شاید آه کشید، شایدم خدا به خشم اومد ،چون آدمی نبود که آه بکشه، و من فقط به خاطر اینکه آدم دلپاکی بود و نمک دستشو نشناختم، بدبخت شدم، از اون لحظه بدبختیام شروع شد
اول همسرم و دخترم از دنیا رفتند، بعد مادرم،بعد سرطان لعنتی اومد و افتاد به جونم و همه چیزمو گرفت ولی من سرطان را شکست می دم ، من اینقدر محکم ایستادم در برابرش که حتی از ظاهرمم معلوم نیست که مبتلا به سرطانم!با تمام مشکلاتم نا امید نشدم و دارم با سرطان می جنگم
سامانتا گفت: خوش به حالت شانل چقدر امیدواری! ولی یه دفعه به خودش اومد! فهمید چه اشتباهی کرده و زبونش را گاز گرفت و گفت: من چه آدم احمقی هستم من نباید به تو می گفتم خوش به حالت! من هرچی کشیدم از حسادتم بوده.
شانل وقتی تاسف سامانتا را دید شال و کلاه کرد و قصد رفتن، نیم خیز شد که خداحافظی کنه، گفت من دیگه باید برم برادرم منتظرمه، با گفتن این جمله چیزی به ذهنش رسید؛
نگاهی ریزبینانه به سامانتا کرد و گفت: راستی سامانتا اون آقایی که یک ماه پیش جلوی دانشگاه یه شاخه گل بهم داد را یادته؟ می دونی اون آقا کی بود؟ سامانتا که دچار شوک شده بود با بهت و حیرت گفت: نه!
شانل گفت: برادرم بود، اون یه شاخه گل به من داد، تا به تو بدم، می خواستم اون روز از تو برای برادرم خواستگاری کنم اما تو بدترین حرف ها را نثار من کردی اون روز واقعا دلم شکست...
سامانتا ناباورانه به شانل نگاه کرد، بغضش ترکید، تمام بدنش مثل بید می لرزید، گریه امانش را برید، خودشو در آغوش شانل انداخت، وقتی دید با حسادت بی جا چه ظلمی به خودش کرده و با آه سردی که بارها به زندگی شانل کشیده، عمر و سرنوشتش را بر باد داده، ساعت ها دیوانه وار گریست و بین گریه و ضجه گفت کاش اون روز به حرفت گوش می کردم شانل و جمله ی "خوش به حالت" را هرگز تکرار نمی کردم تا حال خوش خودمو تبدیل به این حال بد نمی کردم، کاش به حرفت گوش می دادم شانل، تا روزگار مجبور نمی شد به زور این حرفو توی گوشم فرو کنه.
نتیجه اخلاقی: حسادت فقط دنیای آدم حسود را ویران می کنه و بس

نویسنده: آمنه نقدی پور

از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه آمنه نقدی پور

 


مطالب مرتبط: داستان کوتاه, داستانک, قصه, داستان بلند , آمنه نقدی پور, داستان, رمان, داستان کوتاه

  • آمنه نقدی پور

پیشکش به روح مادران آسمانی:

....

گفتی سکوت را بشکنم و آن وقت

باید که بشنوی ز لبم: مادر

این آخرین شکستنی­ ات شد

دنیای غصّه، غصّه­ ی بی آخر

 

مادر سکوت ِ روز و شبم را مُرد

در هق هق ِ مداوم و آهسته

مادر که رفت روز و شب من شد

یک انجماد ِ ممتد و پیوسته

 

سردم، شبیه سنگ ِ مزارت سرد

افتاده گل به پای مزارت زرد

پاییز زرد ِ زرد و زمستان زرد

رفتی و بی تو باغ و بهارت زرد

 

قلبم گل ِگلایل ِ بی رنگی­ست

که پای خاک ِ سرد ِ تو جان داده

قلبی که روی سنگ تو افتاده

قلب ِ مرا گرفته / تکان داده

 

تقدیر تا بوده، همین بوده

در ازدحام ِ مرگ و فراموشی

عادت به روزهای پر از تشویش

عادت به لحظه ی سرد ِخاموشی

 

هر پنج شنبه چشم ِ تو در راه است

در یک بهشت ِ گمشده ­ی مغموم

هر وعده در کنار تو می آیم

با شمع و عود و یک گل پر مفهوم

 

قرآن و رحل و مهر ِ نمازت را

با بغض روی خاک ِ تو می چینم

این مهر بوی روی تو  را دارد

بعد از خدا تو مذهب و آیینم

 

مادر خدای عشق، خدای درد

دنیا همیشه پیش ِ تو کم آورد

گرچه نبود در خور و در شأنت

بگذر از اتفاق، به من برگرد

 

هر پنج شنبه حال جهان ابریست

زیرا که دیدن ِ تو میسّر نیست

گل های روی خاک تو می فهمند

پژمردگی ِ لحظه ­ی "مادر نیست"

 

شاعر: آمنه نقدی پور

از کتاب یک جفت پای دار

 

  • آمنه نقدی پور

ویکی پدیا آمنه نقدی پور
آمنه نقدی پور شاعر و نویسنده
نخبه و فعال فرهنگی
ساکن اصفهان
متولد ۱۲مرداد ۱۳۶۷
دانش آموخته در مقطع کارشناسی ارشد زبان
سراینده کتاب های:

"قاسمانه"
"معراج خون"
"بید و مجنون"
"یک جفت پای دار"
"آرزوهای بی هدف"
"خفته ای برمزارعشق"
"سایه ای به نام عشق"
و چند اثر دیگر

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان